شهیدی که هم مبارز دوران انقلاب بود و هم رزمنده دوران دفاع مقدس شهید سید حسن قریشی یکی از شهدای اصفهان است که در سال ۱۳۵۷ به همراه دیگر مردم به فعالیت‌های انقلابی مشغول بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد. به گزارش خبرنگار […]

شهیدی که هم مبارز دوران انقلاب بود و هم رزمنده دوران دفاع مقدس

شهید سید حسن قریشی یکی از شهدای اصفهان است که در سال ۱۳۵۷ به همراه دیگر مردم به فعالیت‌های انقلابی مشغول بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد.

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری شهید یاران، شهید سید حسن قریشی در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد و از همان کودکی با نماز و قرآن آشنا شد. بعد از طی دوران طفولیت برای تحصیل وارد دبستان شد ولی به دلیل مشکلات عدیده در یک کارگاه مشغول به کار شد. در حین کار شبانه درسش را هم ادامه می‌داد.

با سپری شدن ایام زندگی او نیز بزرگ‌تر می‌شد و آگاه‌تر نسبت به مسائل روز و جنایت‌های رژیم پهلوی؛ به گونه‌ای که وقتی زمان سربازی وی فرا رسید، مایل به خدمت در رژیم پهلوی نبود ولی مجبور به رفتن شد، اما هرگز زیر بار فرماندهان نظامی نمی‌رفت و طی دوران سربازی چند بار گرفتار شد و شدیداً مواخذه‌اش کردند و او با صبر و متانت برخورد می‌کرد.

بعد از خدمت در بانک ملت استخدام شد و در سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و دو فرزند از او به یادگار ماند. با شروع انقلاب او فعالانه در این امر مقدس شرکت کرد و زمانی که مردم در میدان انقلاب اصفهان درصدد پائین کشیدن مجسمه شاه بودند، سربازان مردم را محاصره کردند که سید حسن را نیز مورد بازجوئی قرار دادند و او با زیرکی خاصی توانست از این معرکه نجات یابد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی، نیروهای منقضی ۵۶ مجدداً به سربازی فرا خوانده شدند و سید حسن داوطلبانه به مناطق جبهه اعزام شد و در آن میادین متوجه خیانت بنی صدر شد که جهت رسوائی آن در هر مرخصی قضایا را مطرح می‌کرد و هفت ماه به اینگونه در جبهه‌ها ماند و پس از آن مدتی مشغول کار شد، اما طاقت ماندن نداشت و دوباره به جبهه اعزام شد و سر انجام ۱۰ اسفندماه سال ۱۳۶۱ در جبهه دارخوین به آرزوی دیرینه‌اش دست یافت و به صف شهداء پیوست.

خاطره‌ای از برادر شهید سید حسن قریشی

در سال ۱۳۵۷ همرا برادرم سید حسن به یکی از میدان‌هایی که مجسمه شاه خائن «سبزه میدان» بود، رفته بودیم. عده‌ایی از جوانان جمع شده بودند که مجسمه را به پائین بیاورند و همه به کاری مشغول بودند که ناگهان چند خودرو که پر از نیروی نظامی بود اطراف میدان را محاصره کردند و هرکسی به نوعی محل را ترک کرد.

من هم که سن کمی داشتم به همراه دیگران از محل فرار کردم در همین حال برادرم به دنبال من می‌گشته و توسط مأمورین نظامی مورد بازجویی قرار می‌گیرد و نهایتاً به هر طریق ممکن خود را از دست مأمورین رها می‌سازد.

من به منزل برگشتم. پدر و مادر، از برادرم سوال کردند؛ ماجرا را برایشان گفتم آنها ناراحت شدند تا اینکه ساعاتی از شب گذشته بود، برادرم به منزل برگشت و گفت که به همت بچه‌ها این مأموریت هم تمام شد. ناگهان همه اعضاء خانواده از خداوند به خاطره سلامتی و برگشت برادرم «سید حسن» شکرگزاری کردند.