شهیدی که معتقد بود جبهه رفتن استخاره نمی‌خواهد مادر شهید ثقفیان می‌گوید: همان اولی که می‌خواست به جبهه برود ما به او گفتیم که نرو، درسَت که تمام شد به جبهه برو، ولی او در جواب می‌گفت شما که نمی‌توانید به جبهه بروید. آن دو برادرم هم که زن و بچه دارند. ما ناموسمان در […]

مادر شهید ثقفیان می‌گوید: همان اولی که می‌خواست به جبهه برود ما به او گفتیم که نرو، درسَت که تمام شد به جبهه برو، ولی او در جواب می‌گفت شما که نمی‌توانید به جبهه بروید. آن دو برادرم هم که زن و بچه دارند. ما ناموسمان در خطر است، باید برویم جبهه استخاره که نمی‌خواهد.

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری شهید یاران، مادر شهید احمد ثقفیان می‌گوید: «احمد از بچگی با بقیه فرق می‌کرد و همه او را دوست داشتیم و از لحاظ سلامتی هم خوب بود. ولی چند سالش بود که آسم گرفت و چون یک بار تبش ۴۲ درجه شده بود که در مطب دکتر آب سرد روی سر او ریختند. وقتی که او را آوردیم در خانه بچه ریه‌هایش عفونت کرد و حتی آن موقع من داروهای او را در دله می‌گذاشتم چون هم صبح و هم عصر او را می‌بردیم دکتر تا آخر دکترش ما را پیش دکتر دیگری فرستاد که با یک نسخه خوب شد.

چون خیلی نذر و نیاز کرده بودم، انگار خدا برای ما ملک فرستاده بود، چون این بچه سه چهار سال بود که دارو مصرف می‌کرد و خوب نمی‌شد، ولی با یک نسخه آن دکتر خوب شد.

خیلی برای درس و مدرسه ذوق داشت. از مدرسه که می‌آمد می‌رفت مغازه پدرش که مبل ساز بودند و نجاری می‌کرد، کمک من هم در خانه می‌کرد. ولی آخری‌ها دیگر حال و هوایش عوض شده بود. صورتش نورانی شده بود و حالت دیگری هم پیدا کرده بود. بعضی وقت‌ها در فکر فرو می‌رفت. چند تا مرغ داشتیم که محمد به آن‌ها رسیدگی می‌کرد و برای آن‌ها سقف درست کرده بود و می‌خواست که در آفتاب آب‌های آن‌ها گرم نشود و با آن‌ها مهربان بود. یک گوسفند داشت که خیلی او را دوست داشت. وقتی احمد را می‌دید دست هایش را بلند می‌کرد و می‌گذاشت سرشانه احمد، چون خیلی به او محبت می‌کرد.

ایام انقلاب که شد می‌رفت روی پشت بام و با صدای بلند الله اکبر می‌گفت. هنوز صدای او در گوش من هست. اولین کسی بود که در محله الله اکبر می‌گفت. اگر پول داشت پس‌انداز می‌کرد و یا خرج لوازم ورزشی می‌کرد و لباس کاراته می‌خرید. استخر می‌رفت و به ورزش علاقه داشت. عید غدیر را خیلی دوست می‌داشت و حتی شیرینی می‌گرفت و در مسجد می‌داد. خیلی کتاب آورده بود در خانه که به ما می‌گفتند اگر کسی از ساواکی‌ها آن‌ها را ببینند آن‌ها را می‌گیرند که ما پلاستیک کردیم و زیر خاک کردیم که کسی نبیند. همان اولی که می‌خواست به جبهه برود ما به او گفتیم که نرو، درسَت که تمام شد به جبهه برو، ولی او در جواب می‌گفت شما که نمی‌توانید به جبهه بروید. آن دو برادرم هم که زن و بچه دارند. ما ناموسمان در خطر است، باید برویم جبهه استخاره که نمی‌خواهد.

دفعه دومی که به جبهه رفت گوسفندی نذرش کردیم که سالم بیاید، ولی احمد نیامد و گوسفندش را هم به جبهه دادیم. یک شب خواب دیدم که در یک باغ بزرگی بود که پشت یک میز که روی آن مروارید بود و خیلی زیبا بود و یک قرآن بسیار بزرگی روی میز بود. سه تا آقا هم بدون عمامه پشت این میز نشسته بودند و انگار پرده سینما جلوی آن‌ها بود که احمد آمد جلو و نصف صورت نداشت. دوستش که با او رفت و دو ماه بعد شهید شد گفته بود که همین طور بود، احمد نصف صورتش را ترکش برده بود