ماه رمضان از راه رسید و من با اینکه نمیتوانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحرها بیدار شوم و کنار تو بشینم.دل میخواست لحظه لحظه بودنت را حس کنم، ولی تو نمیخواستی صدایم بزنی. بیتابی محمدعلی نمیگذاشت خواب پیوستهای داشته باشم. دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقتها او را بغل میکردی […]
ماه رمضان از راه رسید و من با اینکه نمیتوانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحرها بیدار شوم و کنار تو بشینم.
دل میخواست لحظه لحظه بودنت را حس کنم، ولی تو نمیخواستی صدایم بزنی. بیتابی محمدعلی نمیگذاشت خواب پیوستهای داشته باشم. دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقتها او را بغل میکردی و از کنار من میبردی تا راحت بخوابم. طبق روال همیشگی در ماه رمضان، در فامیل هر شب افطاری منزل یکی بود.
شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم: «آقا مصطفی الان که همه هستند دعوت کن تا یه شبم بیان منزل ما؟» آهسته گفتی:«نمیتونم زمان مشخص کنم، هر لحظه ممکنه زنگ بزنن و مجبور بشم برم! اخمهایم در هم رفت.
بلند گفتی: «شنبه هفته دیگه، همگی برای افطار منزل ما!» اما دو روز مانده به آن شب تلفن خانه زنگ خورد:«سلام عزیزم،من دارم میرم!» -کجا؟
- سوریه!
و رفتی. به همین راحتی.
اسم تو مصطفی ست….روایت زندگی شهید مصطفی صدر زاده …ادامه این داستان با شما بزرگواران
گوینده: فاطمه قائمی فر
تهیه کننده: ابراهیم باصری
Saturday, 2 November , 2024