یکی از خانم‌های بسیج را واسطه کرده بود برای خواستگاری. از من انکار از اون اصرار. رفتارهاشو قبول نداشتم همه جا هم بود مثل سایه، معراج شهدا، دانشکده، دم در دانشگاه، نمازخونه، بسیج جلو دفتر نهاد رهبری، مسیرمو کج می‌کردم ولی این سوهان مغز تمومی نداشتبالاخره اومدن خواستگاری صحبت‌های اولیه شد و تحقیق شبیه برداشت‌هایی […]

یکی از خانم‌های بسیج را واسطه کرده بود برای خواستگاری.

از من انکار از اون اصرار. رفتارهاشو قبول نداشتم همه جا هم بود مثل سایه، معراج شهدا، دانشکده، دم در دانشگاه، نمازخونه، بسیج جلو دفتر نهاد رهبری، مسیرمو کج می‌کردم ولی این سوهان مغز تمومی نداشت
بالاخره اومدن خواستگاری صحبت‌های اولیه شد و تحقیق شبیه برداشت‌هایی که ازش داشتم نبود.
بله رو از من گرفت قرار شد امامزاده عقد کنیم با چهارده سکه خیلی ساده و صمیمی ازدواج کردیم کم کم زمزمه داعش شروع شد و حرف رفتن به سوریه. میلی به شهادتش نداشتم
باردار شدم بچه اول بچه اولمون که آسمونی شد خدا بعد اون امیرحسین رو بهمون داد خیلی عاشق من و بچه‌ها بود.
و بالاخره اعزام شد سوریه چند باری رفت و برگشت بار آخر اما برای من تولد گرفت مطمئن بودم که این آدم قرار نیست با مرگ طبیعی از دنیا بره.
همیشه تکرار می‌کرد اگه شهید نشی می‌میری.

و به شهادت رسید به آرزوش. بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش رو دیدم موقع تشییع خیلی سریع حرکت می‌کردند و من با خودم زمزمه می‌کردم.

ای کاروان آهسته ران آرام جانم می‌رود…

پایان قصه دلبری

گوینده: فاطمه قائمی فر
تهیه کننده: ابراهیم باصری