مهدی جان اینک که گوش تا گوش شهر پر شده از خبر آمدنت، دلم لرزیده و چشمانم اشکبار است، نمی دانم برایت از چه بنویسم. از چهار سال دوری ات، روزهایی که به دید دیگران چهار سال بود و مرا هر روز هزار روز بی تو بودن بود. از بزرگ شدن فاطمه‌سلما که لحظه لحظه‌اش […]

مهدی جان

اینک که گوش تا گوش شهر پر شده از خبر آمدنت، دلم لرزیده و چشمانم اشکبار است، نمی دانم برایت از چه بنویسم.

از چهار سال دوری ات، روزهایی که به دید دیگران چهار سال بود و مرا هر روز هزار روز بی تو بودن بود. از بزرگ شدن فاطمه‌سلما که لحظه لحظه‌اش تصور کنار تو بودن بود

آن روز که چادر سر کرد چقدر جایت خالی بود تا دستان کوچکش را بگیری و باخودبه مسجد ببری، مثل آرزویت. من با همه این‌ها چهار سال را چهار قرن گذراندم.

لحظه رفتن گفتی به حضرت زینب (س) می‌سپاریمان و من فهمیدم که باید صبرم زینبی شود، پس زخم‌زبان‌ها برایم عسل شد و صبوری پیرم کرد.

دنیا کنارم جمع شدند تا سارای شاد تو بازهم با طراوت باشد و من خندیدم تا در خلوتم با تو بگریم در آغوش عکس‌ها و خاطراتمان..

. به تو بالیدم، به شهادتت، به فدایی ولایت بودنت، به غیرت عباس گونه‌ات و چه عاشقانه در خود شکستم و آرزویت کردم

کنارم باش تا داغ شهادتت چونان که برای خودت شیرین بود برای من هم التیامی شود.
نگاهت را از من و سلمایت برندار که این روزها داغدار توییم.

گوینده: فاطمه قائمی فر
تهیه کننده: ابراهیم باصری