پسرک فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»حضرت‌آقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟»یکی از محافظین گفت:«حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره»حضرت‌آقا می‌فرمایند:«بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله خودش را به حضرت‌آقا […]

پسرک فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»
حضرت‌آقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟»
یکی از محافظین گفت:
«حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره»
حضرت‌آقا می‌فرمایند:
«بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».

لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند.
حضرت آقا میگویند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟شما اسمت چیه؟»
پسرک نوجوان که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید:
«آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

حضرت‌آقا : ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
پسرک که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرت‌آقا می‌پرسند:
«از چای گرمی؟»
پسرک انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
و پسرک می‌گوید:
«آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند:
«بگو پسرم. چه خواهشی؟»
پسرک می‌گوید:
آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟

پسر نوجوان به یکباره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید:
«آقاجان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟»

حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه او و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»
پسرک هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد.

حضرت‌آقا وی را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند:
«آقای…! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است، هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل، نتیجه را هم به من بگویید»

حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک پسرک ۱۳ ساله را بوسیده و می‌فرمایند:
«ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان»

و این پسرک ۱۳ساله کسی نبود جز «شهید بالازاده»…

آری! رفت و به آرزویش رسید… «شهادت»شادی روحش صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد