شهید رحیم کابلی تعریف می‌کند: پیراهن عراقی خیلی خوشگل و شیک توی عملیات به شعبانعلی (دوستم) رسیده بود. نمی‌‌دانم چرا آن روز لباس عراقی شعبان بدجوری چشمم را گرفته بود!

حاج رحیم از آنهایی بود که در جوانی فهمید از این زندگی چه می‌خواهد. اینکه هر چیزی به جز عاقبت بخیری و شهادت ضرر است. برای همین بود که علی رغم اغلب آدم‌ها وقتی از کار بازنشسته شد به گفته همسرش بسیار ناراحت بود و می‌گفت فکر می‌کردم تا قبل پایان کارم در سپاه شهید شوم. بالاخره خدا برایش خواست و وقتی ماجرای سوریه پیش آمد، این منطقه خان طومان بود که معراج شهید رحیم کابلی شد و او با افتخار مدافع حرم حضرت زینب(س) بودن، به دیدار امام حسین (ع) رفت. آنچه خواهید خواند خاطره‌ای است به روایت شهید کابلی از دوران جهاد در دفاع مقدس.

پیراهن عراقی خیلی خوشگل و شیک توی عملیات به شعبانعلی رسیده بود، چه‌جوری و چه فرمی ‌‌را نمی‌‌دانم، عادت نداشتم مثل بعضی‌ها که تا چشم‌شان به لباس و شلوار شیک و اتوکشیده توی سنگرهای عراقی می‌‌افتاد، آنها را یادگاری برای خودم بردارم اما نمی‌‌دانم چرا آن روز لباس عراقی که گیر شعبان افتاده بود، بدجوری چشمم را گرفته بود.

تصور لباس و ابهت نظامی که پوشیدن آن به من می‌‌داد، امانم را بریده بود، خدا خدا می‌‌کردم وقتی پیراهن را از شعبانعلی تقاضا می‌‌کنم، دست رد به سینه‌ام نزند و آن را بهم بدهد. همان‌طور که حدس می‌‌زدم، شعبانعلی حسینی، «نهِ» محکمی ‌را نثار خواهش‌هایم کرد، هر چی هم التماس کردم فایده نداشت، شعبان فقط یک کلمه می‌‌گفت:«نه» به هیچ صراطی مستقیم نبود.

من هم که جواب ردِّ شعبان، حسابی حالم را گرفته بود، همان‌جا دست‌هایم را به حالت قنوت رو به آسمان بالا بردم و گفتم: «شعبانعلی! الهی که دزد بیاد و ساکت را ببرد». شعبان پیراهن را دست‌نخورده توی ساکش گذاشت تا این‌بار که به مرخصی می‌‌رود با خودش ببرد روستای قره‌تپه (بهشهر) و نشان خانواده‌اش بدهد.

چند روز از ماجرا گذشته بود و از طرف فرماندهی، مرخصی شهری به بچه‌های گردان حمزه لشکر ویژه ۲۵ کربلا داده بودند. همراه با شعبان رفتیم شهر اهواز؛ «چهار راه نادری» توی آن هوای داغ اهواز، تنها چیزی که می‌‌چسبید، هویج‌بستنی خنک بود، سفارش هویج‌بستنی را دادیم، حسابی بهمان چسبید، خنکی زیادی را توی وجودمان حس کردیم، صورت شعبان گل انداخته بود، از بستنی‌فروشی داشتیم بیرون می‌‌رفتیم که یکهو دیدیم ساک شعبانعلی، سر جاش نیست.

از قرار معلوم وقتی غرق لذت خوردن هویج‌بستنی بودیم، دزدی آمده بود و آن را قاپید. شعبان خیلی عصبانی بود، تازه یکی دو تا هدیه هم برای خواهر برادرهاش گرفته بود و همراه با پیراهن عراقی، گذاشته بود توی ساکش، من که هنوز ماجرای تلخ «نه گفتن‌ها»ی شعبانعلی توی دلم بود، رو بهش گفتم: «شعبان! این هم آخر عاقبت کسی که توی دادن پیراهن به دوستش خِسّّت به خرج می‌‌دهد، دیدی دعام اجابت شد و دزد ساکت را دزدید».

شعبان هم که توی جواب دادن، کم نمی‌‌آورد، توی آن همه درهم برهمی‌ش، رو بهم گفت: «خدا! شکرت، این ساک ما دزدیده شد و گیر این آقا رحیم ما نیفتاد، خدایا! شکرت».